Saturday, October 29, 2005

اینم تفائلی بعد از روز های سخت ... در مسیر سخت اما دل نشین کوه ...
نمی دونم اینا حرف دلم هست یا حرف جانم ... در مورد معشوق ابدیم حرف می زنه , معشوق ازلی ...
به دلم نشست با اینکه انگار جزو اشعار موثق حضرت حافظ نیست ...


ای باد مشکبو بگذر سوی آن نگار / بگشا گره ززلفش و بوئی بمن بیار
با او بگو که ای نا مهربان من / بازآ که عاشقان تو مردند از انتظار
دل داده ایم و مهر تو از جان خریده ایم / بر ما جفا و جور و فراقت روا مدار
کردی به روزگارفراموش بنده را / زنهار عهد یاروفادار یادآر
ای دل بساز با غم هجران و صبر کن / ای دیده در فراقش از این بیش خون مبار
باری خیال دوست ز پیش نظر مشوی / چون بروصال یار نداریم اختیار
حافظ تو تا بکی غم حال جهان خوری / بسیار غم مخور که جهان نیست پایدار

Tuesday, October 25, 2005

از زندگی و خصوصی و روز مره می شه خیلی چیزا یاد گرفت ... از دنیا برای آخرت .. از یک نهر آب باریک می شه بارون رو برای آسمون به ارمغان برد ...

هرجای قصه که معشوقی متصور می شیم و عاشقی ...
یادمون باشه که معشوق ... چه زمینی ... چه آسمونی ...
چه لیلی باشه خودش عاشق مجنون و چه شیرین فارغ از عشق فرهاد عاشق ...و چه شمس برای مولانا ... و چه خود حضرت دوست برای عرفای بزرگ ...
معشوق معشوقه و یک معشوق می خواد
لحظه لحظه اشتیاق رو تو چشم عاشق ببینه
می خواد ستم کنه به عاشق تا ببینه باز مرد میدون هست ...
می خواد عاشق برای خواسته معشوقش هر کار سختی بکنه ...
برای خواسته معشوقش از خواسته خودش بگذره ...


من نه معشوقم و نه عاشق ...
اینجاست که شرمندم از اظهار عشق ...
وقتی من مدعی نمی تونم عاشق باشم ... نباید معشوق هم باشم و از دیگری انتظار عاشق بودن داشته باشم ...

وقتی عشاق ، بهترین معشوق عالم، اینطور مثل من بی وفا و بی توجه هستن ... دیگه چه انتظاری می شه داشت؟

من شرمندم ... که نه برای عشق، که حتی محبتم رو هم نمی تونم نشون بدم و ثابت کنم ...

معشوق معشوقه ... ناز و کرشمه اش ملاک جنون عاشق نیشت ... این مجنونه که لیاقت عاشق لیلی بودن رو داره ...

می خواهم مجنونت باشم ... بیابان گردت باشم ... پس لیلی ام باش و قدم به قدم بتم باش ...

Friday, October 21, 2005

خیلی وقته به اینجا سرنزدم ...

تو این چندوقت ماه رمضون اومد و داره می ره ...
منم فقط دور خودم می چرخم ... حس و حالی ندارم ... احساس می کنم حواسم زیادی پرت مناظر اطراف شده و از راه باز موندم ...
ولی چی کنم از این تنگه باید گذر کنم ... تنگه ای که گاهی رد شدن ازش خیلی سخت و غیر قابل تحمل می شه ... و گاهی انقدر جذاب و قشنگ به نظر میاد و گاهی چشم اندازی از دور دست پیش روت می گذاره که هوش از سرت می بره ... و گاهی دره ای هولناک که از ترس پاهات می لرزه ...
این یعنی زندگی ...
همون عجوز هزار داماد ...
همونی که باعث شده خیلی ها مسیر اصلی یادشون بره و تو همین تنگه باقی بمونن ...
خدایا به تو پناه می برم ... نمی دونم که من چه کاره خواهم بود در این امتحانات ... کسانی که باهام همراه و هم دل و هم صحبت شدن بیشترشون اهل دل هستن ... اما می ترسم از تک و توکی که دایم ورد زبونشون خواسته و خوشایند مردمه و همه فکر وذکرشون زرق و برق آویزون از سر و روی این عجوز هزار داماد ...
خدایا به تو پناه می برم تا همرنگ درودیوار نشم ... تا موندگار نشم تو این تنگه ....
خدایا ازت می خوام دست این ماهی سیاد کوچولو رو بگیری تا تو ظلمات برکه راه دریا رو گم نکنه ... کمکش کنی و یاورش باشی ... بهش انرژی بدی تا هم خودش به دریا برسه هم یارانش و دست هر کس دیگه ای رو هم که می تونه بگیره و به دریا ببره ...
خدایا به وقتش برکت بده ... بهش جرات بده تا زندگیشو اونطور که باید بسازه ... همونطور که دوست داره ... و زندگی ای که دوست داره لحظاتی نیست غیر از مستی عشق تو و قدم زدن در راه تو و پرواز و پرواز ... یک پرواز مدام ... اوج گرفتن بی سقوط به مدد تو ...

به این ماهی سیاه کوچولو کمک کن.
مرسی.

Saturday, October 08, 2005

کار جدیدم رو شروع کردم ...
کارش دوندگی زیاد داره ولی بخاطر وابستگیش (هرچند دور) به سازمان ملل ، حس خوبی داره ...
نمی دونم چقدر تو این تیپ کارها می تونم موفق باشم ... با اینکه یک اضطراب و نگرانی خاصی دارم
ولی می خوام خودم رو محک بزنم ببینم چی می شه ...
تلاشم رو می کنم :)

Wednesday, October 05, 2005

همه شک ها و نگرانی ها از یک مسیر سخت و تاریک شبونه از کوه بالا رفتن ... و روز بعد رعد و برق شدیدی ایجاد کردن و ابرها هرچی طی این مدت جمع کرده بودند خالی کردن ... ضربه ابرها به هم خبلب شدید و دردناک بود ... ولی کم کم از خشونتشون کم شد و تبدیل شدن به بارش نرم و زیبای بهاری ...
موقع پایین اومدن از کوه با وجود سنگینی بار مسئولیت و گناه های به دوش گذاشته شده و نگرانی ها و ترس از امتحانات ... احساس سبکی میکردم ... خیلی چیزهایی که دوست داشتم تو شرایط خوب بشنوم شنیده بودم ... مهم این بود ...

از قدیم می گن ... آدم ها مثل چرخ دنده هایی می مونن که لزوما با هم متناسب نیستن ... ولی در اثر تقابل زیاد با تحمل درد ها کم کم تغییر شکل می دن و جفت هم می شن ...

می دونم و مطمئنم ...
حس می کنم ...
هم پیمان بودن با قایقران ها رو در میان طوفان ها ...

خدایا کمکم کن ...
خدایا مرسی برای سلامتی ... ( اینو وقتی چندروز پشت هم رفته باشی دیدن یک فامیل و دردش رو دیده باشی بیشتر حس می کنی)
خدایا مرسی برای اینکه هرچی رو دوست دارم خیلی راحت پیش پام می گذاری ...
خدایا کمکم کن تو طی کردن راه ...
کمکم کن تو تنظیم کردن وقت و انرژیم ...
خدایا من هم عین همه بنده هات جویای موفقیت تو کارم، خانوادم هستم ... علاوه بر اون تو رشته ورزشیم ... و تو پیمودن راه رسیدن به رهایی....
همه چی رو با هم می خوام ... و می دونم که می تونم ... چون خدایی دارم که می تونه ....
شکر.