خسته ام من ... از خودم ... از حرفهایم ... از افکارم ... از مشغولیات ذهنی ام ... از خودم ...
من ...
وجود من ... دل من ... خواسته های من ... آرزوهای من ... نگرانی های من ... خودخواهی های من ...
من ...
هدفهای من ... زندگی من ... دنیای من ... عمر من ... توان من ...
و قدم های من ...
قطره قطره زندگی شخصی من اندوده شده با گرد و غبار غمی که خودخواهی من بپا کرده ...
گوشه گوشه قلبم تاریک گشته از بی نوری عشق ...
و قدم به قدم راهم را بی توجه بی خیال و بی نظری به آسمان می روم و باز می گردم ...
نمی دانم ... چه می کنم ... نمی دانم چه می خواهم ...
یا شاید می دانم ... حتما می دانم ... اما جراتش را ندارم .. جرات اینکه خودم باشم بی خودخواهیم ...
دنیایم یکی باشد با دنیای حقیقی ... یکی شوم با دنیا ... نه دنیا در برابر عقبی ... دنیا به معنی نفس ... به معنی لحظه ... به معنی عش ... به معنی کل ... به معنی خدا ...
Friday, October 29, 2004
Sunday, October 17, 2004
من زیاد گشنم می شه ...:">
آب خوردنم که جزو تفریحات وسط تمرینه ... خیلی می چسبه ...
این ماه رمضون اومده .. با خواب آلودگیش ... با گشنگی و ضعف سر تمرین ها .. با تشنگی و خشکی دهن ... و آرزوی یک قطره آب ...
به علاوه نارضایتی مربی از اینکه با روزه گرفتن همه زحمت ها و تمرین ها رو به باد می دیم ... و باعث تحلیل رفتن عضلات می شیم ...
اما من دوست دارم روزه بگیرم ... سحر پا شدن رو دوست دارم ...
با اینکه به قیافم نمی یاد و خیلی ها باور نمی کنن من روزه گیر باشم ... ولی من دوست دارم .. حال و هوای ماه رمضون رو
تغییری که تو زندگی بوجود میاره ... تغییری که با یک نظم همراهه ...
یک تغییر که باعث می شه به رفتن و اومدن خورشید بیشتر دقت کنی ... به آسمون بیشتر نگاه کنی ...
درسته که یک احساس ضعف آدم داره ... ولی یک حس سبکی هم هست ...
می دونید ... وقتی یک روز ... با همه سختی ها آدم هیچی نمی خوره ... فکر می کنه سخت ترین کار دنیا رو کرده ... به خودش امیدوار می شه ... و از کم کاری ها و بی توجهی ها ی خودش شرمنده ...
یک احساس سبکی ....
انگار که یک کم پای آدم از رو زمین کنده می شه ...
احساسم مثل وقتی هست که می رم کوه ... و دلم هوس پرواز می کنه ....
:):)
آب خوردنم که جزو تفریحات وسط تمرینه ... خیلی می چسبه ...
این ماه رمضون اومده .. با خواب آلودگیش ... با گشنگی و ضعف سر تمرین ها .. با تشنگی و خشکی دهن ... و آرزوی یک قطره آب ...
به علاوه نارضایتی مربی از اینکه با روزه گرفتن همه زحمت ها و تمرین ها رو به باد می دیم ... و باعث تحلیل رفتن عضلات می شیم ...
اما من دوست دارم روزه بگیرم ... سحر پا شدن رو دوست دارم ...
با اینکه به قیافم نمی یاد و خیلی ها باور نمی کنن من روزه گیر باشم ... ولی من دوست دارم .. حال و هوای ماه رمضون رو
تغییری که تو زندگی بوجود میاره ... تغییری که با یک نظم همراهه ...
یک تغییر که باعث می شه به رفتن و اومدن خورشید بیشتر دقت کنی ... به آسمون بیشتر نگاه کنی ...
درسته که یک احساس ضعف آدم داره ... ولی یک حس سبکی هم هست ...
می دونید ... وقتی یک روز ... با همه سختی ها آدم هیچی نمی خوره ... فکر می کنه سخت ترین کار دنیا رو کرده ... به خودش امیدوار می شه ... و از کم کاری ها و بی توجهی ها ی خودش شرمنده ...
یک احساس سبکی ....
انگار که یک کم پای آدم از رو زمین کنده می شه ...
احساسم مثل وقتی هست که می رم کوه ... و دلم هوس پرواز می کنه ....
:):)
Wednesday, October 13, 2004
چه حس عجیبی !!
بعد از سه سال از صدقه سر ORKUT رفتم دنبال استادهام ...
حمید بهرامی - بهرام عظیمی - کیارش زندی - افشین سبوکی - نیک آهنگ کوثر ...
خانه کاریکاتور ...
وای یک جوری شدم ...
دلم بد هوای اون روز ها رو کرده ... شبهایی که از خانه کاریکاتور با بر و بچ می زدیم بیرون .. فکر سوژه بودیم ... فکر کار گروهی ... فکر نمایشگاه گذاشتن ...
وای چقدر دلم برای خط کشیدن تنگ شده ...
نمی دونم چی شد که مسیر زندگیم انقدر تغییر کرد ...
نمی دونم بازم تغییر خواهد کرد؟
نمی دونم به کجا چنشن شتابان ؟
بعد از سه سال از صدقه سر ORKUT رفتم دنبال استادهام ...
حمید بهرامی - بهرام عظیمی - کیارش زندی - افشین سبوکی - نیک آهنگ کوثر ...
خانه کاریکاتور ...
وای یک جوری شدم ...
دلم بد هوای اون روز ها رو کرده ... شبهایی که از خانه کاریکاتور با بر و بچ می زدیم بیرون .. فکر سوژه بودیم ... فکر کار گروهی ... فکر نمایشگاه گذاشتن ...
وای چقدر دلم برای خط کشیدن تنگ شده ...
نمی دونم چی شد که مسیر زندگیم انقدر تغییر کرد ...
نمی دونم بازم تغییر خواهد کرد؟
نمی دونم به کجا چنشن شتابان ؟
فردا کلی کلاس دارم و شبش عروسی ... و دوباره صبح روز بعد کلاس و دانشگاه ...
نمی دونم بعد از یک روز شلوغ و شب از اون شلوغ تر .. و احتمالا شیطنت و شب نخوابیدن خونه یکی از بچه ها که قراره هوارشیم سرش، فرداش کی اهل کلاس رفتنه!!!!
ک
;)
نمی دونم بعد از یک روز شلوغ و شب از اون شلوغ تر .. و احتمالا شیطنت و شب نخوابیدن خونه یکی از بچه ها که قراره هوارشیم سرش، فرداش کی اهل کلاس رفتنه!!!!
ک
;)
Friday, October 08, 2004
مجله Nature در مورد رکورد 100 متر خانم ها در المپیک 2156 پیش بینی هایی کرده ...
تو لینک زیر بررسی ای رو می بینید در مورد پرش ارتفاع:
آیا در آینده ارتفاع پرش زنان و مردان تا 4 متر هم خواهد رسید؟
نمی دونیم در آینده چی پیش میاد ... شکوندن رکورد ها طلبمون مسئله الان اینه که چرا رکورد های ما ایرانی ها انقدر با رکورد های جهانی فاصله داره ... این نمونه ساده ای از عقب افتادگی ماست ...
چرا تو همه زمینه ها عقب تریم؟ ... می تونیم امیدوار باشیم که یک روزی به دنیا برسیم؟
تو لینک زیر بررسی ای رو می بینید در مورد پرش ارتفاع:
آیا در آینده ارتفاع پرش زنان و مردان تا 4 متر هم خواهد رسید؟
نمی دونیم در آینده چی پیش میاد ... شکوندن رکورد ها طلبمون مسئله الان اینه که چرا رکورد های ما ایرانی ها انقدر با رکورد های جهانی فاصله داره ... این نمونه ساده ای از عقب افتادگی ماست ...
چرا تو همه زمینه ها عقب تریم؟ ... می تونیم امیدوار باشیم که یک روزی به دنیا برسیم؟
باز خبر ... باز زندان ... باز محکومیت ... محکومیت در عین بی گناهی ..
و باز حس بد نبود آزادی ...
و باز حس بد نبود آزادی ...
Tuesday, October 05, 2004
وقتی هی هیچی نگی به گیر و گور های حراست .. بعد یک دفعه بشوری بگذاری کنار طرف رو ... یکجوری که نتونه هیچی بگه ... ای می چسبه ...
آخه اینا گاهی یادشون می ره وظیفشون رو !!!!
:>:>;)
آخه اینا گاهی یادشون می ره وظیفشون رو !!!!
:>:>;)
Monday, October 04, 2004
وای دلم می خواد داد بزنم .... دلم گرفته ... دلم کوه می خواد ....
خیلی وقته که نرفتم ... خیلی وقته که احساس نیاز می کنم به کوه ... خیلی وقته که یک نفس عمیق نکشیدم تو هوای کوه ...
دو هفته گذشته خیلی دلم می خواست برم ... اما نشد ... دیگه نمی دونم ... تا آخر این هفته اگه نرم می دونم که اوضاع بد می شه ... شده تنها برم ... یک ساعت فقط برم باید برم ...
آخر این هفته بچه ها یک برنامه کویر دارن .. ولی من نمی رم هم بخاطر کلاس جمعه ام هم بخاطر اینکه فکر کنم برنامشون بیشتر با ماشین گشتن باشه ... من دلم پیاده رفتن تو گویر می خواد ... صبح خوابیدن و شب راه رفتن ... زیر آسمون بی انتها ... یک کوه جینگولی هم دعوت شدم برای جمعه ... ولی اصلا حسش نیست ... نه حسش هست ... نه خیلی چیزای دیگه ...
الان فقط سکوت کوه ... باد کوه ... و نشستن بالای ارتفاع رو می خوام ....
یک عکس قدیمی رو نگاه کردم از دربند دلم خواست ... یک عکسی که توش منظره دره دربند و پشتش تهران دود گرفته ...
کاش الان بالای کوه بودم ...
ولی امروز نمی شه ... دو تا کلاس دارم به علاوه اینکه امروز شروع مسابقات دوومیدانی لیگ آقایون هست ... ورزشگاه شیرودی .. احتمالا یک سر می رم ...
کوه می مونه برای یک روز دیگه ... ولی تا آخر هفته حتما می رم
:P
خیلی وقته که نرفتم ... خیلی وقته که احساس نیاز می کنم به کوه ... خیلی وقته که یک نفس عمیق نکشیدم تو هوای کوه ...
دو هفته گذشته خیلی دلم می خواست برم ... اما نشد ... دیگه نمی دونم ... تا آخر این هفته اگه نرم می دونم که اوضاع بد می شه ... شده تنها برم ... یک ساعت فقط برم باید برم ...
آخر این هفته بچه ها یک برنامه کویر دارن .. ولی من نمی رم هم بخاطر کلاس جمعه ام هم بخاطر اینکه فکر کنم برنامشون بیشتر با ماشین گشتن باشه ... من دلم پیاده رفتن تو گویر می خواد ... صبح خوابیدن و شب راه رفتن ... زیر آسمون بی انتها ... یک کوه جینگولی هم دعوت شدم برای جمعه ... ولی اصلا حسش نیست ... نه حسش هست ... نه خیلی چیزای دیگه ...
الان فقط سکوت کوه ... باد کوه ... و نشستن بالای ارتفاع رو می خوام ....
یک عکس قدیمی رو نگاه کردم از دربند دلم خواست ... یک عکسی که توش منظره دره دربند و پشتش تهران دود گرفته ...
کاش الان بالای کوه بودم ...
ولی امروز نمی شه ... دو تا کلاس دارم به علاوه اینکه امروز شروع مسابقات دوومیدانی لیگ آقایون هست ... ورزشگاه شیرودی .. احتمالا یک سر می رم ...
کوه می مونه برای یک روز دیگه ... ولی تا آخر هفته حتما می رم
:P
Saturday, October 02, 2004
چند روزی حرفام جمع شد رو هم ... مریض بودم و حال نشستن پای کامپیوتر رو نداشتم ..
خیلی خبر ها بود ... عید بود .. بحث داغ آقای اهورا بود و سرگرمی جدید مردم (که البته خیلی هم سرگرمی هیجان انگیزی نبود!)
متن تو سایت hoder رو هم در مورد سای بابا خوندم و به فکر رفتم ... نمی دونم باید باور کرد یا نه ...ممکنه اتهام باشه ... دروغ باشه ... اما همونقدرم ممکنه درست باشه ...
چند سال پیش دوستی داشتم که مریدش بود به دیدنش هم رفته بود ... منم اون موقع ها افتادم دنبال کتاب خوندن ازش و بحث کردن با دوستم .. راجع به خیلی چیزا با هم حرف زدیم .. از دکتر شریعتی و حرفاش و اثراتش گرفته تا تناسخ و ...
من خودم یک جورایی داشتن مراد و پیر و تو راه عرفان و تو راه سلوک قبول دارم ... اما چیزی که همیشه بهش فکر می کنم و به خودم یادآوری می کنم اینه که این کسانی که الان به عنوان پیر و مرشد معروف می شن و یک سری مرید دورشون جمع می شن ... خودشون هم دارن مسیر زندگی رو برای رسیدن به تکامل طی می کنن ... اونها هم آدم هستن و ممکنه خطا کنن ... نمی شه بهشون مثل یک معصوم از گناه و اشتباه نگاه کرد ...
شاید به درجات بالایی رسیده باشن ... شاید قدرت زیادی داشته باشن ... شاید خیلی از حقایق رو درک کرده باشن ... و شاید بتونن نقش موثری تو زندگی من داشته باشن و بتونن کمکم کنن برای پیدا کردن خودم ...
اما اونها هم ممکنه هر لحظه اشتباه کنن ... و لغزش پای اونها که رو پشت بام ایستادن، سقوط سخت تری به همراه داره تا منی که رو پله اول ایستادم ...
به هر حال اراست بودن یا نبودن این قصه چندان فرقی به حال من نداره ... فقط بهم یادآوری می کنه که تو راه معنویت خیلی باید آدم دقت کنه ... تا انرژی اش و وقتش و عمری که در اختیار داره هدر نره ... و قدم تو راهی نگذاره که دورش کنه از حقیقت و عشق ....
فکر می کنم برای رسیدن و یکی شدن با معشوق فقط می شه از خودش خواست که کمک کنه ... راهنما های خوبی رو جلوی پام بگذاره .. و چشمم رو برای دیدن حقیقت باز کنه ... و هیچ لحظه ای منو تو این مسیر تنها نگذاره ...
خیلی خبر ها بود ... عید بود .. بحث داغ آقای اهورا بود و سرگرمی جدید مردم (که البته خیلی هم سرگرمی هیجان انگیزی نبود!)
متن تو سایت hoder رو هم در مورد سای بابا خوندم و به فکر رفتم ... نمی دونم باید باور کرد یا نه ...ممکنه اتهام باشه ... دروغ باشه ... اما همونقدرم ممکنه درست باشه ...
چند سال پیش دوستی داشتم که مریدش بود به دیدنش هم رفته بود ... منم اون موقع ها افتادم دنبال کتاب خوندن ازش و بحث کردن با دوستم .. راجع به خیلی چیزا با هم حرف زدیم .. از دکتر شریعتی و حرفاش و اثراتش گرفته تا تناسخ و ...
من خودم یک جورایی داشتن مراد و پیر و تو راه عرفان و تو راه سلوک قبول دارم ... اما چیزی که همیشه بهش فکر می کنم و به خودم یادآوری می کنم اینه که این کسانی که الان به عنوان پیر و مرشد معروف می شن و یک سری مرید دورشون جمع می شن ... خودشون هم دارن مسیر زندگی رو برای رسیدن به تکامل طی می کنن ... اونها هم آدم هستن و ممکنه خطا کنن ... نمی شه بهشون مثل یک معصوم از گناه و اشتباه نگاه کرد ...
شاید به درجات بالایی رسیده باشن ... شاید قدرت زیادی داشته باشن ... شاید خیلی از حقایق رو درک کرده باشن ... و شاید بتونن نقش موثری تو زندگی من داشته باشن و بتونن کمکم کنن برای پیدا کردن خودم ...
اما اونها هم ممکنه هر لحظه اشتباه کنن ... و لغزش پای اونها که رو پشت بام ایستادن، سقوط سخت تری به همراه داره تا منی که رو پله اول ایستادم ...
به هر حال اراست بودن یا نبودن این قصه چندان فرقی به حال من نداره ... فقط بهم یادآوری می کنه که تو راه معنویت خیلی باید آدم دقت کنه ... تا انرژی اش و وقتش و عمری که در اختیار داره هدر نره ... و قدم تو راهی نگذاره که دورش کنه از حقیقت و عشق ....
فکر می کنم برای رسیدن و یکی شدن با معشوق فقط می شه از خودش خواست که کمک کنه ... راهنما های خوبی رو جلوی پام بگذاره .. و چشمم رو برای دیدن حقیقت باز کنه ... و هیچ لحظه ای منو تو این مسیر تنها نگذاره ...