تفالی که باید خیلی بهش فکر کنم ...
سمـن بويان غبار غم چو بنشينند بنشانند / پري رويان قرار از دل چو بستيزند بستانـند
بـه فـتراک جفا دلها چو بربندند بربندند / ز زلف عنبرين جانها چو بگشايند بفشانـند
به عمري يک نفس با ما چو بنشينند برخيزند / نـهال شوق در خاطر چو برخيزند بنشانند
سرشک گوشه گيران را چو دريابند در يابند / رخ مـهر از سحرخيزان نگردانند اگر دانـند
ز چشمم لعل رماني چو ميخندند ميبارند / ز رويم راز پنهاني چو ميبينند ميخوانـند
دواي درد عاشق را کسي کو سهل پـندارد / ز فـکر آنان که در تدبير درمانند در مانـند
چو منصور از مراد آنان کـه بردارند بر دارند / بدين درگاه حافظ را چو ميخوانند ميرانـند
در اين حضرت چو مشتاقان نياز آرند ناز آرند / کـه با اين درد اگر دربند درمانند درمانـند
حضرت حافظ
No comments:
Post a Comment