دیروز روز خوبی بود برای کوه ...تا به حال نشده بود تو کوه انقدر نگران کسی باشم ... انقدر مراعات کسی رو بکنم ... بخاطرش یواش برم ... خودم رو کنترل کنم و راه های عجیب غریب نرم .... خودمم تعجب کرده بودم ...
واقعا نگران بودم ... کسی که خیلی دوستش داشتم ... بعد از مدت ها ... بعد از سال ها با من اومده بود کوه ... اصلا ضعیف نیست ... خیلی خوب می اومد ... ولی من یکهو چشم باز کردم دیدم ... طبق معمول یک راه صخره ای با شیب زیاد رو گرفتم و دارم می رم بالا ... و بقیه هم دنبال من ... یکهو تنم لرزید ... برای اولین بار از کوه و صخره ترسیدم ... سقوط برام یک کابوس شد ... شکستگی استخوان ... و از اون بدتر اثر ناگهانی ای که یک کوه نوردی سنگین می تونه داشته باشه ... برای کسی که خیلی وقته ورزش نکرده و اونقدر ها هم جوون نیست ...
ترسیدم برای سلامتی یک عزیز .. عزیزی که در ظاهر خیلی قویه ... سلامته و مشکل خاصی نداره ... اما من براش ترسیدم ... از وسط صخره ها برگشتم پایین و از راه معمولی رفتیم ... هر 10 دقیقه می نشستم ... برای نفس گرفتن ... بچه سر به راهی شده بودم و از بلند پروازی و شیطنت خبری نبود ... از بس ترسیده بودم!
No comments:
Post a Comment