Sunday, February 19, 2006
گرچه تفسیر زبان روشنگر است
لیک عشق بی زبان روشنتر است
مولانا
لیک عشق بی زبان روشنتر است
مولانا
Friday, February 17, 2006
یکی از مفید ترین آخر هفته هایی که تا حالا داشتم ...
برنامه های انرژی زا پشت سر هم ردیف شدن ...
روز های آینده هم خوب خواهند بود ... تا دوشنبه که می رم زیر تیغ جراحی ...
سختی کار روزهای بعد هست که نمی دونم چطور بدون کتاب سر کنم .... وقتی سرآدم خلوته ... باید استراحت کنه ... وجود و اثر کتاب به عنوان یک همراه بیشتر خودنمایی می کنه ..
کار سخت تر می شه وقتی کوه و باشگاه در کار نیست .. هر جایی نمی تونی بری ... کامپیوتر و تلویزیون هم باید برن مرخصی...
فقط می مونه موسیقی ...
باید یک برنامه مرتب براش بچینم تا حداکثر استفاده رو ببرم از شرایط موجود ....
و این البته یک فرصت خوبه برای فکر کردن و برنامه ریزی کردن آینده ...
برنامه های انرژی زا پشت سر هم ردیف شدن ...
روز های آینده هم خوب خواهند بود ... تا دوشنبه که می رم زیر تیغ جراحی ...
سختی کار روزهای بعد هست که نمی دونم چطور بدون کتاب سر کنم .... وقتی سرآدم خلوته ... باید استراحت کنه ... وجود و اثر کتاب به عنوان یک همراه بیشتر خودنمایی می کنه ..
کار سخت تر می شه وقتی کوه و باشگاه در کار نیست .. هر جایی نمی تونی بری ... کامپیوتر و تلویزیون هم باید برن مرخصی...
فقط می مونه موسیقی ...
باید یک برنامه مرتب براش بچینم تا حداکثر استفاده رو ببرم از شرایط موجود ....
و این البته یک فرصت خوبه برای فکر کردن و برنامه ریزی کردن آینده ...
Wednesday, February 15, 2006
این من، انسانی از عصر امروز، نشسته بر پهنه خاک ... در برابر شهری سوخته
شهری از روزگاری دور ... به دوری خورشید ...
قدم می نهم بر خاک سفالین این شهر ... مخلوط خال و سفال و سنگ و استخوان های پوسیده ...
همه چیز نا پیدا است از آن زمان ف جز پی چند خانه ... جز سفال های درهم شکسته ....
پستی و بلندی هایی که کس نمی داند چند دوره انسانها در لایه لایه اش زیسته اند ...
در میان بلندی ها گذر می کنم ... چونان که از کوچه های شهر مرده ...
دست بر دیوارهایش می کشم ... در خیالم و بر خاکی مرده در واقع ....
اینجا شهر من است ...
با همان شلوغی ... همان دغدغه ها ...
همان رویا ها و آرزو ها
شهر من است نه چون در سرزمین من واقع است ....
چون انسانهایی چون من دوپا بر این خاک قدم نهاده اند هزاران سال پیشتر ....
چون من نفس کشیده اند ... زیسته اند ...
چون می خواسته اند ... تلاش کرده اند ... رسیده اند ... و گاه دست شسته اند ...
همه آنها شناخته اند عشق و امید و ترس را ...
گاه حس کرده اند تنهایی را در انبوه جمعیت ..
و آینده را تجربه کرده اند و از این کوی گذر کرده اند ...
آنها آفریده اند ... ساخته اند و پرورانده اند
و در نهایت رفته اند از این خاک ....
حتی قطعه ای از این سفال های رنگین را برنگرفته اند ...
سفال های در هم شکسته ای که مرا به خود می خواند ... و وسوسه برداشتن یک نقشینه دارش در دلم می جوشد ... سفالی از هزاران سال پیش ... با حرف های بسیار ... که اکنون زیر پای کسانی چون من خرد می شود ...
وسوسه بردنش بر دل هر کسی می افتد ... هر چه هنر دوست تر وسوسه بیشتر ...
شرمسارم .... از این فکر .... که اینجا خاک اوست و معنا بخش گذشته این مردم ...
این قطعه سفال نقش دار کوچک عشق به ساختن و آفریدن را درونم می جوشاند ...
چونان سازنده اش .... که نقش زد و زیست و گذشت از این خاک ...
می اندیشم که کی زمان گذرکردن من است ...
اکنون که مجال قدم زدن بر این خاک دارم ... اما تا کی؟
تا کی ؟؟
تا کی نفس خواهم کشید و توان آفرینش در من باقی خواهد ماند؟
و تا کی خالق زمان ، آن را برایم متوقف خواهد کرد؟
و خواهد گفت: "تو را بس است ... هر چه ساختی و هرچه ویران کردی!!
هرچقدر عشق ورزیدی و هر چقدر کینه ورزیدی!"
از من می پرسد همانگونه که از مردمان شهر سوخته پرسید که از پس این همه چه توشه ساختید ... ؟ چقدر پروراندید نور درونتان را و به کجا شتافتید ؟
اکنون من بر خاکم و جزء جزء این هوا نوش جان من است و روزی زیر چندمین لایه خاک پنهانم و استخوان هایم در انتظار دستان کاوشگری ...
امروز نیز منتظرم ... منتظر روح کاوشگر خود تا بیابد گوهر وجودم را از میان این همه فکر ...
آنگاه که زاده شود نور ابدی در قلبم ...
پرواز را تجربه خواهم کرد ... پرواز بی فرود ...
چه زیباست ... کندن از این خاک ...
شهری از روزگاری دور ... به دوری خورشید ...
قدم می نهم بر خاک سفالین این شهر ... مخلوط خال و سفال و سنگ و استخوان های پوسیده ...
همه چیز نا پیدا است از آن زمان ف جز پی چند خانه ... جز سفال های درهم شکسته ....
پستی و بلندی هایی که کس نمی داند چند دوره انسانها در لایه لایه اش زیسته اند ...
در میان بلندی ها گذر می کنم ... چونان که از کوچه های شهر مرده ...
دست بر دیوارهایش می کشم ... در خیالم و بر خاکی مرده در واقع ....
اینجا شهر من است ...
با همان شلوغی ... همان دغدغه ها ...
همان رویا ها و آرزو ها
شهر من است نه چون در سرزمین من واقع است ....
چون انسانهایی چون من دوپا بر این خاک قدم نهاده اند هزاران سال پیشتر ....
چون من نفس کشیده اند ... زیسته اند ...
چون می خواسته اند ... تلاش کرده اند ... رسیده اند ... و گاه دست شسته اند ...
همه آنها شناخته اند عشق و امید و ترس را ...
گاه حس کرده اند تنهایی را در انبوه جمعیت ..
و آینده را تجربه کرده اند و از این کوی گذر کرده اند ...
آنها آفریده اند ... ساخته اند و پرورانده اند
و در نهایت رفته اند از این خاک ....
حتی قطعه ای از این سفال های رنگین را برنگرفته اند ...
سفال های در هم شکسته ای که مرا به خود می خواند ... و وسوسه برداشتن یک نقشینه دارش در دلم می جوشد ... سفالی از هزاران سال پیش ... با حرف های بسیار ... که اکنون زیر پای کسانی چون من خرد می شود ...
وسوسه بردنش بر دل هر کسی می افتد ... هر چه هنر دوست تر وسوسه بیشتر ...
شرمسارم .... از این فکر .... که اینجا خاک اوست و معنا بخش گذشته این مردم ...
این قطعه سفال نقش دار کوچک عشق به ساختن و آفریدن را درونم می جوشاند ...
چونان سازنده اش .... که نقش زد و زیست و گذشت از این خاک ...
می اندیشم که کی زمان گذرکردن من است ...
اکنون که مجال قدم زدن بر این خاک دارم ... اما تا کی؟
تا کی ؟؟
تا کی نفس خواهم کشید و توان آفرینش در من باقی خواهد ماند؟
و تا کی خالق زمان ، آن را برایم متوقف خواهد کرد؟
و خواهد گفت: "تو را بس است ... هر چه ساختی و هرچه ویران کردی!!
هرچقدر عشق ورزیدی و هر چقدر کینه ورزیدی!"
از من می پرسد همانگونه که از مردمان شهر سوخته پرسید که از پس این همه چه توشه ساختید ... ؟ چقدر پروراندید نور درونتان را و به کجا شتافتید ؟
اکنون من بر خاکم و جزء جزء این هوا نوش جان من است و روزی زیر چندمین لایه خاک پنهانم و استخوان هایم در انتظار دستان کاوشگری ...
امروز نیز منتظرم ... منتظر روح کاوشگر خود تا بیابد گوهر وجودم را از میان این همه فکر ...
آنگاه که زاده شود نور ابدی در قلبم ...
پرواز را تجربه خواهم کرد ... پرواز بی فرود ...
چه زیباست ... کندن از این خاک ...
Sunday, February 12, 2006
من برگشتم از سرزمین عجیب سیستان و بلوچستان
با کوه فوق العاده اش ...
خیلی بیشتر از انتظار من خوب بود ...
خیلی خیلی زیاد ...
با یک گروه هماهنگ و خوب
انگار از اون بالا همه دنیا زیر پام بود ...
پرواز ... تنها حرکت مناسب با اون فضا بود ...
بیشتر از این نمی شه توضیحش داد
فقط باید به پرواز در اومد ...
نیت سفرم اون رو بیادموندنی و مفید کرد .. الان پر از انرژی و عشق هستم ...
یارا همیشه با من باش ...
با کوه فوق العاده اش ...
خیلی بیشتر از انتظار من خوب بود ...
خیلی خیلی زیاد ...
با یک گروه هماهنگ و خوب
انگار از اون بالا همه دنیا زیر پام بود ...
پرواز ... تنها حرکت مناسب با اون فضا بود ...
بیشتر از این نمی شه توضیحش داد
فقط باید به پرواز در اومد ...
نیت سفرم اون رو بیادموندنی و مفید کرد .. الان پر از انرژی و عشق هستم ...
یارا همیشه با من باش ...
Monday, February 06, 2006
فردا روز حرکت به سمت تفتان هست ...
یک سفر 4 یا 5 روزه به سیستان بلوچستان ... خیلی هیجان انگیزه ...
همه می ترسن که دزدیده بشیم ... از اخبار هم شنیدم استان سیستان پاکستان شلوغه ...
همه می گن جا گیرآوردید برا رفتن ... اینهمه کوه دیگه هست که هنوز نرفتی!!
به هر حال که من می خوام برم ... برای پیدا کردن خودم به کوه نیاز داشتم و این برنامه ای بود که جور شد..
اینجا رسما از همه می خوام که هر خوبی بدی دیدن از من ببخشنم ...
و برام دعا کنید که پر انرژی برگردم و سربلند از کنار سختی ها و ناراحتی ها بگذرم ...
برام دعا کنید که این قله نقطه عطفی باشه تو زدگیم ... و شروعی برای تغییرات خوب و قدم گذاشتن تو راه بهتر شدن ...
ممنون از همه که تحملم کرده اید تا الان ...
دوستتون دارم ...
خداحافظ
یک سفر 4 یا 5 روزه به سیستان بلوچستان ... خیلی هیجان انگیزه ...
همه می ترسن که دزدیده بشیم ... از اخبار هم شنیدم استان سیستان پاکستان شلوغه ...
همه می گن جا گیرآوردید برا رفتن ... اینهمه کوه دیگه هست که هنوز نرفتی!!
به هر حال که من می خوام برم ... برای پیدا کردن خودم به کوه نیاز داشتم و این برنامه ای بود که جور شد..
اینجا رسما از همه می خوام که هر خوبی بدی دیدن از من ببخشنم ...
و برام دعا کنید که پر انرژی برگردم و سربلند از کنار سختی ها و ناراحتی ها بگذرم ...
برام دعا کنید که این قله نقطه عطفی باشه تو زدگیم ... و شروعی برای تغییرات خوب و قدم گذاشتن تو راه بهتر شدن ...
ممنون از همه که تحملم کرده اید تا الان ...
دوستتون دارم ...
خداحافظ
Saturday, February 04, 2006
جمعه یک برنامه توال توپ بخصوص برای منی که خیلی وقت بود از این ورزش بی مانند فاصله گرفته بودم ...
و دو روز دیگه انشا الله اگه برنامه عوض نشه حرکت به سمت تفتان ...
بهترین برنامه ای که می شه بعد از امتحانات ریخت ...
اگه به سلامتی برگشتم خیلی کار ها دارم اینجا ... اول از همه یک منشی و یک مشاور استخدام کنم برای برنامه ریزی آینده ...
و در طول این مدت یک پروژه خودسازی ... که سرتیتر برنامه ها هست ...
I believe i can fly !!!
و دو روز دیگه انشا الله اگه برنامه عوض نشه حرکت به سمت تفتان ...
بهترین برنامه ای که می شه بعد از امتحانات ریخت ...
اگه به سلامتی برگشتم خیلی کار ها دارم اینجا ... اول از همه یک منشی و یک مشاور استخدام کنم برای برنامه ریزی آینده ...
و در طول این مدت یک پروژه خودسازی ... که سرتیتر برنامه ها هست ...
I believe i can fly !!!
Thursday, February 02, 2006
امتحانات به سلامتی تموم شدن ...
جواب ها که بیاد خیالم راحت می شه که تموم شده و پرونده این لیسانس بسته شده ...
تا فکر کنم که تصمیماتم برای آینده و درس و کار چیه ... :)
* جزو اون دسته هستم که می دونم نمی دونم ...
اشکالاتم رو می دونم ...
و این روز ها فورانی شده که بیشتر می دونم ... اما دونستن کافی نیست ... وقتی کاسه صبرت پره باید وقت بهش بدی خالیش کنی ..
برای رسیدن به آرامش برای خودت و اطرافیانت سکوت لازم داری ...
سکوت به وقتش ...
راه درسته ... آسمون و زمین همه سر جاشون هستن ... فقط مونده محکم شدن قدم من و عاشق شدن دلم .... در یک سکوت زیبا ... پر از انرژی ... وقتی دوستان و نزدیکان از دستت شاکی نیستن ... راه رفتن و رسیدن قطعیه ... چون اون وقت یار همراهت می شه و پشتیبانت ...
یارا الاها ... کمک ....
جواب ها که بیاد خیالم راحت می شه که تموم شده و پرونده این لیسانس بسته شده ...
تا فکر کنم که تصمیماتم برای آینده و درس و کار چیه ... :)
* جزو اون دسته هستم که می دونم نمی دونم ...
اشکالاتم رو می دونم ...
و این روز ها فورانی شده که بیشتر می دونم ... اما دونستن کافی نیست ... وقتی کاسه صبرت پره باید وقت بهش بدی خالیش کنی ..
برای رسیدن به آرامش برای خودت و اطرافیانت سکوت لازم داری ...
سکوت به وقتش ...
راه درسته ... آسمون و زمین همه سر جاشون هستن ... فقط مونده محکم شدن قدم من و عاشق شدن دلم .... در یک سکوت زیبا ... پر از انرژی ... وقتی دوستان و نزدیکان از دستت شاکی نیستن ... راه رفتن و رسیدن قطعیه ... چون اون وقت یار همراهت می شه و پشتیبانت ...
یارا الاها ... کمک ....
Tuesday, January 24, 2006
سلام ...
سعی می کنم غر نزنم دیگه ... یعنی به همونجایی برسم که غرزدن معنا نداره ... قدمهای خوبی برداشتم ...
البته وسط امتحانات وقت خوبی نیست برا قدم زدن ... ولی اشکال نداره ... وقتی گرسنگی هست باید غذا خورد !!
من هم می نوشم از شراب ... سر مست می شم و قدم زدن آغاز می کنم ...
راستی از کتابی که خوندم بگم ... وسط درسها کتاب خوندن حس عجیبیه ... هم لذت بخشه و هم احساس گناه می کنی ... فکر کنم با این تفاسیر می شه مطمئن بود که گناهه .. ولی اون اثر منفی رو نداره ... حتی گاهی ثواب هم داره !!!
کتاب آهنگ عشق ( سمفونی پاستورال ) اثر اندره ژید
خیلی خوب بود ... البته آخرس حس عجیبی داشتم ... خشکم زده بود ... یک حس تنهایی و سردرگمی ...
البته برای صحبت کامل تر راجع بهش باید دوباره بخونم ... با سرعت و نگرانی کمتر و به قسمت هایی که به کتاب مقدش اشاره کرده عمیق تر فکر کنم ... می دونید وقتی یک درصد زیادی از حواسم دنبال امتحان و درسه نمی شه انتظار داشت کتاب رو خوب بخونه ... فقط می تونم احساسمو از مجموعش
بگم ...
چندتا کتاب هیجان انگیز دیگم اینجا در رقابت هستن با کتاب فیزیولوژی و مبانی و تاریخ
ولی خیلی هم بچه بدی نیستم تنظیم می کنم که درسام خوب خونده بشن که این ترم به خیر و سلامتی تموم بشه ...
P:
سعی می کنم غر نزنم دیگه ... یعنی به همونجایی برسم که غرزدن معنا نداره ... قدمهای خوبی برداشتم ...
البته وسط امتحانات وقت خوبی نیست برا قدم زدن ... ولی اشکال نداره ... وقتی گرسنگی هست باید غذا خورد !!
من هم می نوشم از شراب ... سر مست می شم و قدم زدن آغاز می کنم ...
راستی از کتابی که خوندم بگم ... وسط درسها کتاب خوندن حس عجیبیه ... هم لذت بخشه و هم احساس گناه می کنی ... فکر کنم با این تفاسیر می شه مطمئن بود که گناهه .. ولی اون اثر منفی رو نداره ... حتی گاهی ثواب هم داره !!!
کتاب آهنگ عشق ( سمفونی پاستورال ) اثر اندره ژید
خیلی خوب بود ... البته آخرس حس عجیبی داشتم ... خشکم زده بود ... یک حس تنهایی و سردرگمی ...
البته برای صحبت کامل تر راجع بهش باید دوباره بخونم ... با سرعت و نگرانی کمتر و به قسمت هایی که به کتاب مقدش اشاره کرده عمیق تر فکر کنم ... می دونید وقتی یک درصد زیادی از حواسم دنبال امتحان و درسه نمی شه انتظار داشت کتاب رو خوب بخونه ... فقط می تونم احساسمو از مجموعش
بگم ...
چندتا کتاب هیجان انگیز دیگم اینجا در رقابت هستن با کتاب فیزیولوژی و مبانی و تاریخ
ولی خیلی هم بچه بدی نیستم تنظیم می کنم که درسام خوب خونده بشن که این ترم به خیر و سلامتی تموم بشه ...
P:
Saturday, January 21, 2006
قدم هامو محکم می کنم ...
کوله بارم رو برمیدارم ...
نه برای سفر به ناکجاآباد یا کوه قاف ...
سفری به درون خودم ...
قدم های اول را برداشتم ...
برای بازگشت به خویشتن !
اولین و مهمترین قله ای که باید صعود کنم ...
تو این دنیای بزرگ .. انرژی زیاده ...
تو این قلب کوچیک من که فکر می کردم خیلی خسته است و انرژیش تموم شده هم انرژی زیاده ...
باید جستجو کنم تا بیابم ...
آرامش را می بینم که کم کم در مسیر به من خواهد پیوست ...
و به دنبال او زیبایی و عشق و ایمان ...
یارا یاریم کن
من باز می گردم
:)
کوله بارم رو برمیدارم ...
نه برای سفر به ناکجاآباد یا کوه قاف ...
سفری به درون خودم ...
قدم های اول را برداشتم ...
برای بازگشت به خویشتن !
اولین و مهمترین قله ای که باید صعود کنم ...
تو این دنیای بزرگ .. انرژی زیاده ...
تو این قلب کوچیک من که فکر می کردم خیلی خسته است و انرژیش تموم شده هم انرژی زیاده ...
باید جستجو کنم تا بیابم ...
آرامش را می بینم که کم کم در مسیر به من خواهد پیوست ...
و به دنبال او زیبایی و عشق و ایمان ...
یارا یاریم کن
من باز می گردم
:)