اين شبها و اين روزها...
گويي گره مي خورد گذشته با آينده ...
تنيده مي شود تارو پود دلم و انديشه ام ...
من و باور هايم باهم مي گذريم از پلي باريک
و هم دم نگران اينکه ايا پس از گسستن پل هر دو در يک سو مي مانيم يا يکی در قعر دره فرو رفته ...
من و او ...
نه تنها نيستيم ...
اينجا ايماني در قلب من است به او که دستم مي گيرد در آخرين لحظه ...
اين شب نه چون شب پيش ميان جمع که تنها گوشه نشينم ...
و در جنگ با نفس خويشتن ... که بسيار هنوز قويترست ...
و من و روياهايم شرمسار...
گاه آشکارا بازنده ميدانيم و گاه در ظاهر برنده ايم اما ...!
ايجا جايی است و فضايی که مرا می خواند ...
و هوايی که دل می برد و جان می ستاند ...
و منی خسته و ناتوان ...
درآرزوی دل سپردن و جان دادن و رها شدن ...
خدايا از تو می خواهم
ببخشی ام بر کوچکيم
که من هيچم و هرچه دارم از توست ...
و رهنمايم باشی
تا ببينم ... بفهمم ...
و از همه مهمتر در عين دانستن گول نزنم خويشتن را ...
يا علی جان مددی.
No comments:
Post a Comment