اين فاز ديگريست ...
بر من ...
من! ...
هر روز سياه بر تن پی چه می گردم؟
کمتر دوست ميدارم اين دم ها را
و بازدم ها را بی توجه می نهم بر راه ...
من !...
که ميان کار و زمان در حرکت ... و دلم جاي ديگر است ...
هواي پرواز دارد
و وزنم بسيار سنگين تر از توانم ...
ظاهر و باطنم هر کدام سخني دارند ...
و مردمان گوشهاشان ديگر مي شنود ...
من خواننده اي که از ته دل نوا را آزاد مي سازد ولي نوايي خارج نمي شود ...
قطع ارتباط ... عدم توانايي تکلم ...
چونان خوابي که گاه تکرار مي شود در رنگ هاي مختلف ...
و ترس من از ناشکريست ...
و از فراموشي ...
و گرفتگی رنگها که از اين ترسها در جانم حاصل می آيد!
اينکه مردمان چه مي کنند و چه مي انديشند ... يک سو ...
بحث من ... کرده هاي خويشتنم است ... و دنياي گرفته اي که ساخته ام چونان قفس ...
عمر مي گذرد و من همچنان اينجايم ...
تغيير رنگ لباس را سودي نيست ...
دست مي آويزم تاراهي براي نفس کشيدن يابم ....
کنون تنها راهم لحظات گرم و بي صداي کوه است ...
براي تپيدن
و زنده نگه داشتن آخرين بازمانده ...
تنهايي را مي نوشم ...
با زبان روزه ...
تا مگر جوانه اي بر زند بر قلبم ...
تلاشی مدام ... اما کمتر از آنچه بايد و مرا شايد ...
دريا کجاست ...
بويش را حس مي کنم ... از دور دست ها !!!
يارا تو ياورم باش.
No comments:
Post a Comment