Wednesday, November 30, 2005

کی راست می گه؟
کی حق داره ؟
من چی کارم این وسط؟
وقتی حق نداشته باشی ناراحت بشی ... بیشتر ناراحت می شی ... و کمتر می تونی مراعات کنی ... بیشتر خودخواه می شی ... و کمتر به دیگران فکر می کنی ...
کسی صدامو می شنوه؟
من دارم خواسته هامو می گم ... با یک صدای نخراشیده ...
لطفا به بدی صدام توجه نکنید ... کمی به حرفم گوش بدهید ...
اگه صدام بده و نخراشیده ... مال گرفتگی گلومه ... اگه کلماتم تند و خشنه مال گرفتگی دلمه ... اگه بی حوصله و کم طاقتم بازم مال گرفتگی دله ...
اگه بی دل شدم ... بخاطر باد و بوران روزگاره ...
که خسته ام و کم طاقت ...
کمکم کن ... تا آرامش یابم ...
تا بگذرم از این تنگه دل گیر ...
ای تویی که دوستت می دارم ... تو می توانی دستم بگیری و یاریم بخشی ...
از من نخواه قدم برداشتن که سخت محتاج عصایم ...

Friday, November 25, 2005

برای اولین بار تو مراسم تشییع جنازه شرکت کردم ...
پدر یک دوست که خیلی حق گردنم داره ...
چقدر سخت بود .. غم به این بزرگی ... و همه کارها هم گردن این دوتا دختر بود ...
از صمیم قلبم براشون آرامش طلب می کنم ...

حال و اوضاع خودم هم بد نیست ... چشمم بهتر ... اوضاع دیگه هم بهتره ... تلاش ها برای حل کردن مشکلات و نگرانی ها به جاهای قشنگ رسید ... امیدوارم این مسیر قشنگ به یک قله بلند و زیبا و پر از عشق منتهی بشه
:X

Monday, November 21, 2005

خون جلو چشمم رو گرفته بود ...
هنوز هم چشم دیدن کسی رو ندارم ...

دلم می خواد در جهت خلاف تابش نور خورشید رانندگی کنم ... ولی نمی تونم

مسئله خیلی ساده است ...
یک مشکل درونی ...
وقتی یک دردی از درون قلقلکت می ده ... وقتی سوزشی گاه گاه آزارت می ده ... باید بدونی که اگه همه اشکالات رو هم گردن جامعه بندازی... یک واقعیت انکار ناپذیری هست ...
اینکه یک میکروب درون تو هست .. که تو باید از بینش ببری و تو مسئولش هستی ...

اگه دردی هست ... معلومه یک جای کار ایراد داره ... معلومه یکی کارش رو خوب انجام نمی ده ...
باید دنبال راه حل بود و درمانش کرد ...

و من و چشمم هردو تحت درمانیم ....
من و نگاهم کی تحت درمان قرار می گیریم ...
هر وقت که درد رو حس کنم ... و دنبال درمان برم ... و داروهامو مرتب مصرف کنم ....
:)

Tuesday, November 15, 2005

اصلا نمی تونم درک کنم .... 4 سال گذشته ....

4 ساله که من وبلاگ می نویسم؟
و امروز روز تولد وبلاگم ...
خودمم باورم نمی شه ... چطور طاقت آوردم ... حرفای روز مره .. حرفای گاها تکراری ...
...
4 سال یک عمره ....
بعضی وقتا هر روز می نوشتم ... گاهی دو سه روز در میون ... و گاهی هم ده روزی یک بار ... حدود 800 و خرده ای پست فرستادم ...
بطور متوسط هر دو روزی یک پست
خیلی از پستا کوتاه بودن و خیلی ها طولانی ...

فکر می کنید اگه این همه وقت رو برای یاد گرفتن یک هنر یا فن وقت صرف کرده بودم ... الان کجا بودم ؟؟ ...
البته این حرف به این معنی نیست که پشیمونم از وبلاگ نویسی ... اتفاقا خیلی هم حال کردم باهاش ... فکر می کنم این 4 ساله که مهم ترین قسمت زندگی 26 سالم بوده ... واقعا سال های پر فراز و نشیبی بوده ...
این وبلاگ نقش یک سنگ صبور رو داشته برام ...
خیلی وقتا کمکم کرده ... و جایی بوده که زندگیم رو افکارم رو واحساساتم رو مستقیم و غیر مستقیم ریختم رو دایره ...
گاهی فکر می کنم این سرگرمی دوران جونی و مجردیه ... و وقتی که وارد زندگی پر دغدغه و پر مسئولیت بشم ... اینجا نخواهم اومد ...
ولی مطمئن نیستم ... اینجا یا یک جایی مشابه اینجا هر آدمی نیاز داره ... جایی که حرفاش رو بزنه ... خودش رو خالی کنه ... و تو جریانات مختلف قضاوت کنه ...

آدم از خودش خیلی درسا می تونه بگیره ... اگه جایی داشته باشه برا تنهایی ... زبانی گویا ... گوشی شنوا داشته باشه .... و مهم تر از همه اینکه این زبان و این گوش مال جسم خودش باشه ...
و در سخت ترین شرایط خدای خودش رو صدا بزنه برای کمک ، برای تصمیم گیری و برای قضاوت ...

فکر می کنم 4 سال وبلاگ نوشتن باعث می شه قسمت زیادی از وجود من اینجا باشه ... قسمتی که خیلی مهمه ...
از طرفی آدم ها برای کامل شناختنم باید اینجا رو بشناسن ... و از طرف دیگه به دوستای صمیمی ای فکر می کنم که تا به حال یک بار هم اینجا نیمدن ... ولی خوب منو می شناسن .... و همچنین دوستایی که تا به حال منو ندیدن و فقط از اینجا منو می شناسن ...
و گروهی از دوستا که منو از مجموع دنیای واقعی و مجازی می شناسن ...
نمی دونم ... وبلاگ من چقدر مهمه ...

کلا من ... شخصیت من ... از چی شکل می گیره ...
آدم ها معمولا با افتخاراتشون ... کار هایی که قبلا انجام دادن ...با پولشون ... خانوادشون ... شخصیتشون رو به دیگران معرفی می کنن ... یعنی همون چیزایی که عرفای هندی معتقدن ارزشی نداره و باید از ذهنمون محو بشه تا آزاد بشیم ...
من خودمو چطور معرفی می کنم؟
با رشته تحصیلی ام ...
با سابقه کاری ...
با مقدار سوادم ...
با مقدار آشناییم با زبان های زنده دنیا ...
با مقدار آشناییم با کامپیوتر ...
با زبون های برنامه نویشی و نرم افزار های گرافیکی که می تونم باهاشون کار کنم ...
با وبلاگ نوشتن یا ننوشتن ...
با اطلاعاتم از اخبار سیاسی و اقتصادی ...
با رشته های ورزشی که بلدم ...
و اون رشته هایی که توشون موفق بودم و مقام آوردم ...
با هنرم ..(که قدیما یک کمی داشتم !! (
با دیدی که نسبت به مذهب و خدا و پیغمبر دارم
با روش های مختلف هندی و چینی و ایرانی که برای رسیدن به رهایی تست کردم ...
با خانوادم ... خواهم برادر ... پدر و مادر ... پدربزرگ و مادر بزرگ ....
با دوستا و آشنا هایی که می شناسم ...
با قیافم ...
سرو وضعم ... لباس پوشیدنم ...
خونه و زندگیم ...
طرز حرف زدن و منشم ...
با علایقم ... و خواسته هام ...
با محکم بودن روی خواسته ها ... و یا انعطافم ...
شجاعتم ...
میزان مسئولیت پذریم ...
میزان توجهم به آدم های دیگه و نیاز ها شون ...
اینکه چقدر می تونی دوست داشته باشی و چقدر دوست داشته می شی ...
چندتا دوست داری ...
معرفت و وفاداری ...
....

وخیلی چیزای دیگه که وقتی یک آشنایی دید پیش میاد سعی می کنیم تو مغز طرف مقابل فرو کنیم ...
.. و اگه این کار رو نکنیم احساس کمبود می کنیم ...

ولی من تجربه کردم گاهی حس خوبی داره برخورد با آدم ها بدون اینکه گذشته ات رو بدونن ... انگار از خیلی بند ها آزادی ...
مثل وقتی تو خیابون ... بین مردم ... برای مدت کوتاه با یکی هم کلام می شه ... تو یک موقعیت خاص اصلا مهم نیست کی هستی و چی کاره ای ... چقدر ارتباط ساده و قشنگه ...

همه ماها همیشه دنبال کار هایی هستیم که بتونیم پزش رو به هم بدیم
چقدر خسته کننده است ... احساس می کنم اصلا ارضام نمی کنه ... با اینکه خیلی وقتا خودمم این کارو می کنم ... ولی قشنگی ای توش نمی بینم ...

شاید برای همینه که دنبال خیلی کارا نرفتم ... حداقل می خواستم پزی که می دم با اونچه مد روزه متفاوت باشه ...با اونچه که همه می رن دنبالش و دوست دارن ...
خیلی از رشته های ورزشی ... زبان های مختلف ... کار و رشته تحصیلی ... ادامه تحصیل ...و خیلی چیزای دیگه ....
آره منم دنبال پز دادن هستم ... نمی تونم منکر شم ... ولی متفاوت ... از یک جنس دیگه ....

هر چی فکر می کنم اینا به درد نمی خوره ... نیاز به افتخاری دارم که از درون به من قدرت بده ... از درون شخصیتم رو برای خودم قوی کنه ... نه در برابر مردم ... نه با معیار های این جامعه که با تغییر مکان ارزشش رو از دست بده ....
بلندپرواز تر و زیاده خواه تر از همه شماهام ...
بیشترین و بهترین رو می خوام ...

حالا پیدا کنید پرتقال فروش را ...

شاید حرفام مناسبتی با سالگرد وبلاگم نداشت ...

من امسال خودم به خودم این تولد رو تبریک می گم ...
:)

Saturday, November 12, 2005

همش به دوسالانه فکر می کنم و خانه کاریکاتور ...
به زمانهایی که با بروبچ کاریکاتور گذروندم ... به دوستانم ... به کارها ... طرح زدن ها ... موضوع پیدا کردن ها ...
یاد تشویقها و تعریف ها که می افتم با خودم می گم نکنه با کنار گذاشتن کاریکاتور به خودم و دنیای هنر ظلم کرده باشم ;)
دوران خوشی بود .. بدجور هوای کار کردن به سرم زده ... بخصوص با دیدن کارها ...
می تونید اینجا نمونه کارهای نمایشگاه رو ببینید

کار های خوب اشخاصی مثل سبوکی ، بهرامی ، صافی، عظیمی، نیستانی ها و این چون خوش تکنیک دانش اشراقی... یکجور آدم رو به شوق میاره و تشویق به کار کردن می کنه ...
و کار های ضایع بی موضوع و بی تکنیک بعضی خارجی ها که فقط بخاطر خارجی بودن به نمایشگاه راه پیدا کردن یکجور دیگه کک کار کردن رو به جونم می ندازه ...

فقط می ترسم تو این آشفته بازار ... ضایع شم ...

نمی دونم آخر من ره به کجا می برم ...

Sunday, November 06, 2005


هفتمین دوسالانه کاریکاتور هم شروع شد
تا 10 آذر

همچین نمایشگاهی رو باید با دوستای دوران خانه کاریکاتور رفت ...
مثل همیشه :)

Saturday, November 05, 2005

نمایشگاه کارهای چوبی با طرح های سنتی در آدرس زیر تا دوشنبه دایر هست اگه دوست داشتید یک سر بزنید:


زمان: 10 صبح تا 7 بعد از ظهر

از روز پنج شنبه 12 آبان 84 به مدت 5 روز

آدرس: خیابان فرمانیه جنب شهروند

پلاک 112 سالن اجتماعات ساختمان فرمانیه

Friday, November 04, 2005

دلم عین سیر و سرکه می جوشه .... نمی دونم رو زمینم ... یا تو آسمون ...
دوست دارم روی عقربه های ساعت بشینم و چهارنعل برم ...
برم به یک جای خیلی دور ...
منتظر هیچ اتفاقی هم از خارج از وجود خودم نباشم ...

دلم می خواد بالای یک کوه بلند بایستم و دلم رو به باد بسپرم تا با خودش ببره ...

هیچ راه فراری نیست ... این منم که راه نور رو بر خودم سد کردم ...
برای رسیدن به آزادی باید پای در بند داشته باشی و تحمل کنی ... تا بتونی دل رو آزاد کنی و به پرواز در بیاری ...
برعکسش جور در نمی یاد ... نکنه دل رو بند کنی تا با قدم ها راه آزادی پیش بگیری ....
این ره به ترکستان می رود ...

من آزادم ... زیبایم ... و در زیبایی غرقم ... هر آنچه زشتی و سختی می پندارم ... و هرآنچه ناامید و خسته ام می کند ... تکیه گاه پرواز من است ...

پس تنها پرواز را به خاطر بسپار ...