Wednesday, February 19, 2003

امشب شاید شب بزرگی باشد ، از آن شبهای بزرگی که تنها بزرگان می فهمندش ... و کوچکانی چون من مپهوت و متعجب تنها نظاره گریم ... و گاه حتی نظاره گر هم نیستیم ...
سخن گفتن بسیار دشوار است برای منی که در برابر یک روح بزرگ هیچم ... مثال قطره در برابر دریا و شمع در برابر خورشید ... شاید خیلی تکراری شده باشد ... ولی به نظرم کاملا گویاست ... گاهی این فاصله را با تمام وجود حس می کنم ... فاصله ای که عشق را درون قلب خفته به جوش می اورد و به دنبال خود غرق شدن در دریای ابدیت و سوختن در آتش عشق را می طلبد ...
دلم می خواهد از آسمانی بی اتها و مهربان سخن گویم ... که قبل از من عاشقان و عارفان بسیارگفته اند ...
گفتن از آسمان عشق و عمق آن همیشه تازه و دلنشین است اما من در این میان ... دل تنگی دارم ... از سقفی چرکین که بالای سرمان برافراشته اند و نقش کریه و کثیف خود را برآن حک کرده اند تا نسبت دهند خود آلوده شان را به آسمان پاک ... حجابی (مضاعف بر حجاب خود من ) گشته اند میان من تشنه و آن آبی بی انتها ...
نظر افکندن بر آسمان ناپیدا از پشت این سقف ها و حصار ها دلی می خواهد که من ندارم ... بهتر است سر خود پایین افکنم ... چشم ببندم و در درون خود سیر کنم و جویای آسمان گردم ... و اورا با زبان دل از کنه وجودم فرا خوانم ... اویی را که شک به پاکی اش ندارم ... و می دانم که اگر بخوانمش ... عشقش از درون خودم خواهد جوشید ... و حجاب ها را از برابر دیدگانم فرو خواهد افکند ... از میان همه سقف ها به پرواز درخواهد آوردم ... تا در دریا بی نهایت عشق غرق گردم ... و در جوار امن آن یار یگانه آرامش یابم ...

یا آبی ... یا آسمان ... عشقم باش ... بالم باش ... پروازم باش ... یارم باش .

No comments: