Thursday, November 22, 2007

طلوع خورشيد کنار امامزاده هفت تن اندکی صبر سحر نزديک است

Tuesday, November 20, 2007

امسال هم مثل پارسال تولد اين وبلاگ رو يادم رفت ...
اما دليل امسال با پارسال تفاوت می کند ...

با تاخير پايان 6 سالگی و پا گذاشتن در سال هفتم رو بهش تبريک می گم ...

هر چند اين اواخر نفس نفس می زنه و به اين نمی شه گفت زندگی ...
اما هست و نمی شه بودنش رو زير سوال برد ...
هنوز هست ... و من دلم خوشه که سنگ صبوری دارم که بعضی وقتا که حرفا تو گلوم گير می کنه بيام اينجا ...

ولی الان حرفايي دارم که با هرکس نتوانم گفت ... از اون حرفهايی که بايد تو دل بمونه ... جاش همونجاست ...
و شايد گاه در کوه و دشت و کوير فرياد زنی ... جايي که نا محرمی نشنود ... و اگر جايي چنين خلوت نيافتی در گوش خود زمزمه کنی ...!

به هر حال او می شنود ... و ياری می کند.. ..

Friday, November 02, 2007

با اينکه خوشحالم از موفقيتم و راضيم از موقعيتم...
با اينکه درسم مرتبه...
سرم گرمه ...
با اينکه برای همه الگو شدم و مثال زدنی ...
با اينکه مورد احترامم و مورد مشاوره
با اينکه مشغول يک ورزش هيجان انگيز و جديدم ...
کوهم وسفرم ...هم به راهه ...
با اينکه سلامتم
با اينکه .... زود به زود خودم رو در معرض انرژی قرار می دم...
...
با اينکه يک جورهايی افسار زندگی دستمه
و با وجود خيلی چيزای ديگه ...
ولی ته ته دلم راضی نيست ...

انگار يک چيزی کمه ...

به نظرم
خيلی کوچيکه دنيا.... دنيا ...


حس می کنم برای کشتن وقت اينجا نيامدم ...
اينا که گفتم واقعا فقط سرگرميه ...
بايد کاری کرد ...
آخرين فرصت داره از دست می رود....
و تنها تپشی باقی می مونه که معنی داشته باشه ...
احساس انقباض می کنم تو قلبم ... همه خونش را پمپاژ کرده و قدرت باز شدن دوباره نداره ...!!

اين قبض است برای روح من ... چه خوش بسطی خواهد بود اگر عمر ياريم کند