کلی برنامه هات رو ردیف کردی .. که صبح درس بخونی ... درس و حمام و نهار و همه چی منظم ... که سر ساعت از خونه بزنی بیرون ... تا بری باشگاه ... از اون ور هم یک سر بری شرکت برای کار های عقب مونده ... ظاهرا همه چی پیش بینی شده و تحت کنترل ...
غافل از اینکه یادت رفته در مقابل هوای خوب نمی تونی مقاومت کنی ... چشمت به آسمون ابری که می افته تازه می فهمی که چقدر دلت تنگه ... چقدر دلت گرفته ... چشمات دیدن قشنگی ها از سرش افتاده ... خیلی وقته که سر به کوه نگذاشتی و رو یک سنگ اون بالا تنها نشستی و با خودت خلوت نکردی ... کسی رو به یاد میاری که برنامه هاش همیشه عجیب بود ... حتی برای خودش ... پیاده روی های وقت و بی وقتش ... خودش رو هم به تعجب وا می داشت ... دلت یکهو براش تنگ می شه ... برا همونی که عشقش کوهه و بزرگترین تفریح زندگیش ... نفس عمیق کشیدن تو یک هوای دل انگیز به یاد یک یارش ...
آره دلت انقدر هوای پیاده روی می کنه که بی خیال باشگاه و مسابقاتی که در پیشه می شی ... و راه می افتی ... چقدر دل انگیز ... حالت واقعا جا میاد ... هوای خوب ... راه قشنگ و افکار زیبا ... روح آدم رو صیقل می ده ... از فکر کردن به کسی که تو رو صدا می زنه - و تو معمولا نمی شنوی :"> - ... احساس سبکی می کنی ... انگار وزن نداری ... احساس جوونی می کنی ... احساس آزادی ... احساس می کنی تو سلول سلول بدنت هوای خنک و دلنوازی که از کوی دلدار اومده جریان پیدا کرده ... و تو لبریز از عشق شدی ...
انقدر احساس خوبیه که دوست داری تجربه کردن همچین لحظاتی رو برای اونهایی که دوستشون داری آرزو کنی ...
خوش باشید و سبکبال.
No comments:
Post a Comment