انتشارات کاروان مجموعه ای از قصه های صمد بهرنگی رو تو دوجلد کتاب در قطع جیبی چاپ کرده ... چیز تر و تمیز و خشگلی از آب دراومده ...
یک نکته جدیدی تو قصه ماهی سیاه کوچولو پیدا کردم که قبلا دقت نکرده بودم ... انتهای داستان وقتی ماهی پیر قصه اش رو تموم می کنه ... یازده هزار و نهصد نود و نه ماهی سیاه کوچولو - از دوازده هزار بچه ماهی ، شب به خیر گفتند و رفتند خوابیدند ... اما ماهی سرخ کوچولو خوابش نبرد، شب تا صبح همش به فکر دریا بود ...
نکته ای به نظرم اومده اینه ... که یازده هزارو نهصدو نودونه تا ماهی کوچولو ای که به دنیا اومدن با یاد و خاطره "ماهی سیاه کوچولو" هم نام اون شدن ... و هر شب قصه اش تو گوششون خونده شد ... اما فایده ای نداشته ... این بار ماهی سرخ کوچولو به فکر دریا افتاده ... از بین دوازده هزارتا رقم خیلی کمیه ... وقعا علتش چیه ... فکر کنم اون یازده هزار تا ماهی سیاه دیگه رو غرور فرا گرفته ... تو قصه هاشون خودشون رو اون ماهی سیاه قهرمانی می دونن که به دریا رسیده و دیگه کاری نداره ... غافل از اینکه ماهی سیاهی که به دریا رفت کسی نیست که اونجا بمونه و پابند خزه های دریا بشه ...
اینکه ماهی سیاه کوچولو هستیم ... یا ماهی سرخ کوچولو .. یا هر رنگ دیگه ای فایده ای با حالمون نداره ... رنگ ما خودش یک بنده یک وابستگی ... ظاهریه که ما با استناد بهش دوست داریم تو رویا هامون شبیه کسایی بشیم که حرکت کردن ... و با گیر کردن تواین بند از حرکت بمونیم ...
شاید بشه گفت که مشگل اصلی جامعه الان ما اینه که همه چی رو می دونه ... همه راه ها رو بلده ... سرمشق زیاد داره ... انقدر زیاد تو تاریخمون و قصه هامون شخصیت های بزرگ داشتیم و قصه هاشون رو شنیدیم که ابتکارمون کور شده ... همه می خواهیم ماهی سیاه کوچولو باشیم ... نمی خواهیم یک لحظه به این فکر کنیم که هر کسی باید راه خودش رو به سوی حقیقت و دریا پیدا کنه . .. لزوما نباید مسیر رودخونه رو رفت ...
No comments:
Post a Comment