آن ساعت فرا رسيد ... آن لحظه ای که تصميمی را امضا می کنی ...
برای روز ها و ماه ها و سال های آينده ...
آن ترس هميشگی را گشتم و نيافتم ...
غبار های قديمی را خبری نبود ...
من بودم با دنيايی روشن ... دلی خندان ...
و ذهنی آرام ...
و ياری در کنار ...
و رابطه ای بی مانند...
و دعايی به سوی پروردگار برای حفظ داشته ها و افزودن زيبايی ها ...
شب قبل را با نصايح مولايم سپری کردم
و راز و نياز با يگانه يار بشريت و زمزمه هاي عاقلانه و عاشقانه با يگانه همراه زمينی ام ...
و در روزی زيبا آغاز کرديم به نام مولا ...
تا رهنمايمان باشد
به سوی نور ...
يا علی مددی.
No comments:
Post a Comment