Tuesday, April 27, 2010

قدم بر جاده ای دارم که بسیار قدیمی است
و من ره روی تازه آن
و شاید سال ها پیشتر نیم قدمی بر این ره گذاشته باشم ...
کنون آغازیست برایم که با نشانه ها و لطف ها مزین شده ...
من شکرگزارم
و حیران ...
و نمی دانم که ره عقل بپیمایم یا دل ...
نمی دانم سر بر کتاب دارم یا بر بیابان ...
واین می دانم که سیر این ره بی همرهی خضر نتوانم ...
خضر من کیست ...؟
آیا از درون من حلول خواهد کرد
یا از میان صده های گذشته
و یا در لحظه اکنون موجوی خارج از من باید... نمی دانم

نمی دانم و می دانم
نمی دانم کجایم
و می دانم که خواهم
و نمی دانم که توانم یا نه
ولی دانم که باید.
و می دانم که شاید از کجا باید گردد
و نمی دانم مرا دم مرگ نمود شاید خوانند یا باید
.....