روزهایم میگذرند ...
روزهای جوانی ...
در پی آرزوهایم دوانم ...
وگاه به خود می آیم ... زمانی در میان جمعیت که در حرکت هستند می ایستم و می نگرمشان ...
بهترین جا ایستگاه مترو است ... هر کس سر به کار خود می گذرد ... و شب هنگام خود را جزیی از یک رودخانه می بینی
رودخانه ای که پس از گذشتن از آبشار ها و مسیر های طولانی رمقش گرفته شده ...
و در راه خانه است ....
دوره ای بود که هر روز میان این حرکت بودم ... ولی اکنون بیشتر کنج اتاقم
و با چشمانم دنیا را از میان کتاب ها سیر می کنم ...
اشتیاقی به دانستن در من روییده ...
امیدوارم پایدار بماند و خزان خستگی ها بر او راه نیابد ...
تا شکرگزار قطره قطره زندگیم باشم که جز با خرج کردنش در راه عشق ممکن نیست ...
در این روزهای بلند ... که به کوتاهی می رود ....
در این روزهای روزه داری برکت از خدایم می خواهم و آزادی
و قبل از آنها خودش را و عشقش را ...